سفارش تبلیغ
صبا ویژن


  *بله، بله، توی هر مقوله ای ما استثنا هم داریم. پسر نوح هم پسر پیغمبر خدا بود ولی....! نمی تونیم منکر بقیه بشیم. اونا رفتن تا ذره ای از خاکشون به اشغال دشمن نیفته، اونا رفتن تا امروز آمریکایی توی این خیابونا قدم نزنه و به ریش من و توی جوون مملکت بخنده، اونا رفتن که امروز کسی چادر از سر مادر و خواهرشون نکشه! اونا برای هیچ مادیاتی نرفتن.. هیچی... شهدا فقط عاشق بودن! عاشق و بیقرار رسیدن به معبود. چون ایمان داشتن وقتی خدا توی قرآنش اجر جهاد فی سبیل الله را لقا خودش و خیلی اجرهای دیگه قرار داده به وعده ش عمل میکنه. تو می دونی اون جانباز به کپسول اکسیژنی که همیشه بهش آویزونه، افتخار می کنه، یعنی چی؟؟؟؟ می دونی وقتی گریه می کنه که ای وای جا موندم یعنی چی؟؟ می دونی وقتی می بینه امثال من و تو موهامون و تیپمون رو بدون اینکه بدونیم داریم چیکار می کنیم به ریخت های وحشتناک و مضحک دربیاریم ، چه زجری می کشه؟؟؟ ترجیح میده با اون کپسول اکسیژن که مدال افتخار خودش می دونه هیچ وقت از خونه بیرون نیاد که مای جوون امروز زخم بیست سال پیشش رو جای مرهم نمک بپاشیم.....

اونوقت تو می گی مادیات، سهمیه.... بذار از قول یکی خاطره ای رو برات بگم. عزیزی می گفت. جنگ تموم شده بود. و تفحص شهدا چند سالی بود شروع شده بود. یه روز از زیر خروارها خاک پیکر مطهر شهیدی رو پیدا میکنن. وقتی لباس ها پاره و پوسیده شده رو کنار میزنن تا اسکلت رو داخل کیسه ها بریزن روی قفسه سینه شهید دو تا کتاب " ادبیات " و " علوم " دبیرستان رو پیدا می کنن....
تو بگو! اینم نگران سهمیه ی دانشگاه بچه ش بوده؟؟؟؟ این خودش بچه بوده و ما امروز باید غبطه بخوریم که اون با نصف سن ما به کجا رسیده و چی رو فهمیده که اومده هم جهاد کنه هم تحصیل.. خودت بگو، آیا امثال من و تو امروز با هزار غر و لند ادامه تحصیل نمی دیم؟؟؟ اما اون نوجوون...! به درجه ای از عشق رسیده که من و تو امروز حتی اول راهش هم نیستیم. من و تو خیلی چیزها رو نمی دونیم. من و تو هیچ وقت نمی تونیم درک کنیم وقتی پدری بچه یک ساعتش رو توی دستاش می گیره وبعد از چند دقیقه له له می زنه و پرپر می شه، اونم به خاطر اینکه پدرش شیمیایی بوده و اونم از این نقل و نبات دشمن بی بهره نبوده، چه حالی داره. وقتی بچه رو می بره که خاک کنه ازش جواز دفن می خوان. میگه بابا این بچه همه ش یک ساعت زنده بوده، جواز دفن برای چی؟؟ اما اونا بازم زیر بار نمی رن و میگن برای ما مسئولیت داره. وقتی برمی گرده دکتر بیمارستان به خارج از کشور پرواز داشته و تا دو سه روزه دیگه برنمی گرده که جواز دفن رو صادر کنه، کلی خواهش و التماس هم به نتیجه ای نمی رسه! با جنازه ی بچه ی یه ساعته روی دستش خیابونا رو طی می کنه و اشک می ریزه. آخر سر ناچار با جنازه بچه ش برمی گرده خونه.....
**خب بقیه ش؟؟
*بغض امونم نمیده؟
**خواهش می کنم بگو
*بچه رو می بره و با قندانش می ذاره تو جایخی یخچال، و ساعت ها پای یخچال می شینه و گریه می کنه... من وتو می تونیم حالش رو درک کنیم. توی اون موقعیت می تونیم دووم بیاریم؟؟؟ ناچار توی باغچه خونه ش بچه یک ساعتش رودفن می کنه!!!
**اینی که گفتی حقیقت داره؟؟؟؟
*حقیقت محضه...
**اما... چطور میشه آخه... یه بچه شیمیایی....
*تن اون بچه پر از آبله بوده، خاک کردن بچه ش به کنار، چطور باید به زنش می گفته که چشم انتظار بچه ش و شوهرش بوده....

به خدا خیلی از این چیزها رو ما نمی دونیم. چه بسا خیلی از رشادت ها بالاتر بوده و ما ازش بی خبریم. حتی اسمی هم ازشون نمیاریم. یادته چندوقت پیش که شهدای گمنام رو آورده بودن توی یکی از دانشگاهها دفن کنن،چه اتفاقی افتاد؟؟ یادته دانشجوها اعتراض می کردن به دفن شهدای گمنام توی دانشگاه... دلم می خواست بزنم توی گوششون و بگم آخه آدم ناحسابی اون جونش رو داد و کیلومترها خاک به تو برگردوند، حالا تو داری واسه همش دو متر جا برای دفن اون شهید اعتراض می کنی؟؟ اونم جایی که مال تو نیست. تو توی این دانشگاه درست رو می خونی و میری...اما دریغ از یه بند انگشت قدر دانی... اینا رو مبینیم و دلمون می سوزه، با اینکه هیچی از جنگ و جبهه و اون سال ها نمی دونیم. حالا تو فکر کن که یه بازمانده از جنگ این چیزها رو ببینه چه زجری می کشه....
** خب......
*خب چی؟؟؟
**هیچی
*ایشالا خدا کمکمون کنه تا همه مون به راه راست هدایت بشیم. من دیگه باید برم. فردا صبح اول وقت اگه خدا بخواد عازمیم و من هنوز هیچ کاری نکردم. حتی ساکم رو هم نبستم.
**باشه، برو
*پس یاعلی
**رضا....
*جانم؟
**اگه یکی بخواد ادم بشه، براش جا دارین؟؟
*مخلصش هم هستیم...........




هیئت تحریریه وصال شهدا ::: شنبه 89 فروردین 7::: ساعت 4:53 عصر
صلوات نذر لاله های شهید :
صلوات