سفارش تبلیغ
صبا ویژن


جزیره مجنون به شهر موش ها معروف شده بود! موش داشت این هوا. چند بار که بچه ها از عقبه گربه آورده بودند تا دخل موش ها را بیاورند،برعکس شده بود و گربه ها، نوش جان موش ها شده بودند.

دیگر رزمنده هایی که آنجا بودند جانشان به لبشان رسیده بود. موشها حتی به مهمات و اسلحه هم رحم نمی کردند.

نصفه شبی یکهو میدیدی یک نفر نعره می زند و روی یک پا جست و خیز می کند و یک  موش گردن کلفت به انگشت پایش آویزان شده بود. حتی قنداق سلاحها را هم می جویدند و پتوها و گونی ها هم بی نصیب نمانده بود. تا این که خبر رسید توی  یکی از مقرها یک گربه پیدا شده که توانسته از خجالت موش ها در بیاید و آنها را ناکار کند. بچه ها یک نفر را انتخاب کردند تا برای یکی دو هفته آن گربه ی دلیر را به مقر بیاورد. مامور مربوطه کفش و کلاه کرد و روانه آن مقر شد و به زیارت فرمانده آنجا رفت. وقتی ماموریتش را گفت فرمانده فکری کرد و بعد گفت:

" ما حرفی نداریم. اما باید از ستاد لشکر برای گربه امان حکم ماموریت بیاورید؛آن هم با امضای فرمانده لشکر!! آخر می دانی که اینجا جبهه اس. رفاقت تاثیری ندارد. تازه برای ما مسئولیت دارد. بروید و هر وقت حکم ماموریت آوردید گربه ما در خدمت است! "

                                                                                                                                                    

                                                                                                                                                                         منبع:رفاقت به سبک تانک




هیئت تحریریه وصال شهدا ::: چهارشنبه 87 اردیبهشت 18::: ساعت 1:34 عصر
صلوات نذر لاله های شهید :
صلوات 

*یا محبوب العارفین*  

حرف های تخریبچی:

اوضاع غذا بد جوری بود. هر چه بیشتر می گذشت دعا ها سوزناک تر می شد. دو ماه بود که در خط مقدم بودیم و ماشین تدارکات یا دیر به دیر به خدمتمان مشرف یا نان و پنیر و انگور و هندوانه برایمان می آورد. جوری شده بود که داشت طعم غذا های پختنی از یادمان می رفت. داشت فراموشمان می شد که مرغ چه شکلی است یا ران مرغ کدام است و سینه اش کدام؟ چلو کباب چه مزه ای دارد و با لیموترش چه طعمی پیدا می کند؟ در ان شرایط که نان خشک می خوردیم به پیشنهاد یکی از بچه ها  سعی می کردیم با رجوع به خاطرات گذشته، یاد غذا های خوشمزه و پرچرب و چیلی را زنده کنیم و روحیه مان ضعیف نشودتا این که خدای مهربان نظری کرد و در عین ناباوری ماشین تدارکات از زیر آتش و خمپاره دشمن سالم به مقصد رسید و ما با دیدن پاتیلهای پلو و از همه مهمتر مرغ، به خودمان سیلی می زدیم که خوابیم یا بیدار ! اما وقتی سر سفره نشستیم با دیدن مرغ های بی ران و بال به فکر فرو رفتیم که آنها را از کجا گیر آورده اند. قدرتی خدا از هر ده مرغ یکی ران نداشت، گرچه بچه ها دو لپی می خوردند دم نمی زدند؛ اما همین که شکم ها سیر و پر و پیمان شد فک ها به کار افتاد. من رودرواسی را گذاشتم کنار و به راننده ماشین که مهمانمان شده بود گفتم:« ببینم حاجی جون می شود بپرسم که این مرغ های خوشخوان بی ران وبال، مادرزاد معلول بودند یا در جنگ به چنین روزی افتاده اند؟ بچه ها که داشتند سر خوشانه چایی بعد از نهار می خوردند، خندیدند. راننده کم نیاورد و گفت: «راسیاتش از میدان مین جمعشان کرده اند!» خنده بیشتر شد. زدم به پر رویی و گفتم:« حدس می زنم تخریبچی بوده اند، چون هیچکدام ران درست و حسابی نداشتند.» کلی خندیدیم و باز خدا را شکر کردیم که ما را از خوان نعمتهایش محروم نکرده است.

                                         **  شادی روح شهدای غریب غرب ،صلوات **  




هیئت تحریریه وصال شهدا ::: شنبه 86 بهمن 20::: ساعت 3:32 عصر
صلوات نذر لاله های شهید :
صلوات 

محاسن بغل دستی

 

ایام رجب المرجب بود و مناسب دعای یا من ارجوه لکل خیر ،تا آخر .

اوایل خیلی خوب آشنایی نداشتیم با انواع دعاها ،به این نحو که مناسبت ها را بشناسیم یا جزییات راز و نیاز ها را .حاج آقا قبل از مراسم برای آن دسته از دوستان که مثل ما توجیه نبودند ،توضیح میداد که وقتی به عبارت "یا ذوالجلال و الاکرام "رسیدید ،که در ادامه ی آن جمله ی "حرّم شیبتی علی النار " می آید ،با دست چپ محاسن خود را بگیرید و انگشت سبابه دست دیگر را به چپ و راست تکان دهید .هنوز حرف حاجی تمام نشده ،یک بچه شیطان بسیجی از انتهای مجلس برخاست و گفت اگر کسی محاسن نداشت ،چه کار کند ؟؟

روحانی هم که اصولا در جواب نمی ماند گفت: محاسن بغل دستی اش را بگیرد .چاره ای نیست ،فعلا دوتایی استفاده کنند تا بعد !!

 




هیئت تحریریه وصال شهدا ::: دوشنبه 86 مهر 23::: ساعت 4:24 عصر
صلوات نذر لاله های شهید :
صلوات 

خدایا مرسی !

 

قبل از غروب آفتاب رسیدیم مهران.خسته و کوفته با همان سر و وضع آشفته خودمان را به بهداری رساندیم .آنجا صحنه ای را دیدم که هرگز یادم نمی رود ، می دانید قبل از تاریکی شب یا طلوع فجر حال عجیبی به انسان دست می دهد. نمی دانم تجربه کرده اید یا نه ؟ حالا در منطقه این خاصیت مضاعف بود.لذا شما در مناطق کوهستانی به یک نحو، در جبهه جنوب به ترتیب دیگر ،بسیار با این مساله برخورد می کردید که هر کس گوشه دنجی پیدا کرده و برای خودش عوالمی داشت .اما مطلب آن روز :جلو در اورژانس ،"زیدی" نشسته بود و فارغ از اطراف خود  مشغول راز و نیاز بود .ما به این جمله آخرش رسیدیم که می گفت : "خدایا ! از اینکه مرا آفریدی ،مرسی ! دستت درد نکند ،شرمنده ام کردی !!"

 

                        شادی روح همه شهدا ،بخصوص شهدای غریبِ غرب  صلوات .   




هیئت تحریریه وصال شهدا ::: جمعه 86 خرداد 11::: ساعت 12:0 عصر
صلوات نذر لاله های شهید :
صلوات