{ ... قبل از انقلاب بود كه } بايد براي خدمت ، ميرفت منزل جناب سرهنگ . همان اول ، وضع زننده همسر او را كه ديد فرار كرد و برگشت به پادگان . هيجده توالت بود كه هر نوبت چهار نفر بايد تميزشان ميكردند . عبدالحسين براي تنبيه ، بايد جور همه را مي كشيد . يك هفته بعد ، سرهنگ رو كرد به او گفت : دوست داري برگردي همان جا ، مگر نه ؟
تاثيري روي او نداشت ! گفت : اگر تا آخر خدمت مجبور باشم همه كثافت هاي توالت را در بشكه خالي كرده و به بيابان بريزم ، باز هم آنجا پا نمي گذارم !
بيست روز ديگر به همان كار ادامه داد . مسئولان پادگان ، خودشان خسته شدند و رهايش كردند .
قسمتي از زندگينامه شهيد برونسي
..................................................
سلام بزرگوار
وبلاگ با حالي داري لذت بردم
به ما هم سري بزن خوشحال ميشم
در ضمن با اجازه لينك شديد َ
باسلام
خيلي ممنون كه خبرم كرديد خيلي مطالب مورد استفاده قرار گرفت ممنونم در پناه حق باشيد فعلا خدا نگهدار