سفارش تبلیغ
صبا ویژن


شهید اکبر روندی از عارفان سالک و عاشقان صادق و پیروان صدیق حضرت مهدی(عج) و سرباز راستین آن امام بحق(روحی له الفدا) و نایب برحقش حضرت امام خمینی(ره) بود.او اکبر بود و اکبر خانواده ای شایسته، صالح، مومن و دلسوخته ی جنگ وجهاد.

                              شهید اکبر روندی

او در خانواده ای تربیت یافته بود که فرد فرد آن خانواده تربیت یافته ی مکتب اهل بیت عصمت و طهارت بودند.او فرزند دلبند و عزیز خانواده ای بود که پدر خانواده در راه اسلام و در غم فراق عزیزان از دست رفته مان جان سپرد. او برادر سرداری گمنام و سالکی عارف، برادر بزرگوار و با کرامت ما مفقودالاثر عباس روندی بود.

شهید اکبر روندی در سال1343 در خانواده ای مذهبی در یکی از روستاهای اطراف شهرستان قصرشیرین دیده به جهان گشود. او در همان اوان کودکی به انجام تکالیف دینی و مذهبی علاقه فراوان داشت و در کنار تحصیلات ابتدایی و راهنمایی و متوسطه خود به کسب کمالات معنوی، اخلاقی و عرفانی می پرداخت.

با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به اسلام آباد مهاجرت کرده و در حالی که هیچگونه اسباب و اثاثیه ای با خود نداشت به ساده زیستی که اخلاق اهل عرفان بود پرداخته و در کنار کسب علم ، جبهه ،این جایگاه عاشقان الله و گنجینه حقیقی را هرگز خالی نگذاشته و در کنار خود برادران دیگرش را(دوبرادرش) به همراه داشته و در اکثر عملیات ها و ماموریت های محوله، فرمانده ای دلاور و شجاع بود. او همیشه و در همه حال لبان مبارکش به ذکر الله منقوش بود و چشمان بصیرش همچون حضرت یحیی(ع) از خوف خدا گریان بود. او از نوادر روزگار بود که همچون مولایش علی بن ابیطالب(ع) جمع بین ضدین می کرد.(خنده و گریه)

در یکی از جبهه های جنوب یکی از برادران تعریف می کرد که شهید روندی مطلبی را در خدمت ایشان عنوان نموده است که برای ایشان خیلی جالب و تازگی داشته و در عین حال بسیار خنده آور بود. ایشان فرمودند که با استماع این مطلب شروع به خندیدن کرده به خیال اینکه شهید نیز می خندد اما پس از گذشت حدود یک ربع می بیند که هنوز هم از اکبر صدای خنده شنیده می شود، اما در کمال تعجب می بیند صدا، صدای خنده ولی چشمانش به سختی گریان می باشند، که مواردی اینچنین را خود بنده که از ارادتمندان این شهید بزرگوار بوده و می باشم سراغ داشتم. درمیان خانواده و در کنار مادر و خواهر و برادرانش می نشست و به همین منوال گریه می کرد، بدون اینکه کسی از اهل خانه متوجه این امر باشند.

در جمع رزمندگان و در محافل دعای کمیل، عاشورا، ندبه... این صدای اکبر بود و ناله های سوزانش که بیش از همه دل اهل محفل را می سوزاند.

شب ها تا پاسی از شب حتی برای صرف شام نیز به سنگر برنمی گشت و سر به بیابان می گذاشت و ناله ی سوزان خود را سرمی داد و من در این بین بدون اینکه به کسی چیزی بگویم او را در میان انبوه درختان و لابه لای سنگها جستجو و جهت صرف شام به خیمه می اوردم. او زاهدی عابد بود که در این دنیا جز به اهل سیروسلوکف عرفا و استادان اخلاقی و امام(ره) نمی نگریست و تنها دل به مجالس عرفانی، نوارهای اخلاقی و روضه ، خدمت به محرومان، جنگ و جهاد در راه خدا خوش داشت.

زمانی که خبر مفقود شدن برادر بزرگوارش در عملیات والفجر9 را با گریه به او دادم او مرا دلداری می داد.زمانی که خبر فوت پدرش را در حین انجام ماموریت به او دادم او بود که مرا تسکین می داد. در زمانی که مشکلات و غمها به سراغم می آمدند او سنگ صبورم بود. او مفسر مراتب صبر بود و شاید او خود صبر بود. 

بخشی از وصیت نامه شهید اکبر روندی:

ای نور چشمان من، در همه حال تابع ولایت فقیه باشید چرا که در روز قیامت هرکسی با امامش محشور می شود.  

خاطرات شهید روندی :

              شهیدان عباس و اکبر روندی

یک قیافه بانمکف بانشاط و خنده رو. هیچ وقت نبود کسی ببینه اکبر اخمو باشه. اکبر تو همه ی کاراش یک یک بود. داداش کوچیکش "عباس" رو در عملیات والفجر9 و در ارتفاعات کوههای سلیمانیه عراق هدیه کرده بود. علاقه شدیدی بهش داشت خیلی ها هروقت اکبر رو می دیدند اونو با چشم سرخ شده انگار یه کاسه خونه .

با وجود مشکلات زیاد که تو منزلشون بود ولی همه رو گذاشته بود اومده بود پیش بچه های گردان حمزه.

فرمانده گروهان فجر بود، یکی از شرایط عضویت تو گروهانش بانشاطی و خنده رویی بود. به قول دوستان گروهان فجر جای آدمای اخمو وبداخلاق نیست. اکبر رو اگه می دیدید با یک نیروی تازه وارد و گمنام نمی تونستی اونو تشخیص بدی.اهل کلاس گذاشتن نبود، با نیروهاش می گفت و می خندید، غذا می خورد خلاصه تو چادر اونا هم استراحت میکرد. یک قیافه کارگر بنایی داشت که هرکس اونو نمی شناخت فکر می کرد همین الان از سر ساختمان با اون لباسهای همیشه خاکی اش برگشته.

اکبر تو دعاهای توسل و زیارت عاشورا و کمیل از اول دعا تا آخر با صدای بلند گریه می کرد انگار تمام غمهای عالم رو تو دلش داشت و یا تمام گناهان تو نامه ی اعمالشه.عجب آدمی بود این بچه کلهر، بعد از دعا هنوز سرخی چشمانش از بین نرفته بود که دست به مزاح و بگوبخند می زد.

یکی از خصوصیات اکبر روندی ناپدید شدنش تو نصفه شب ها بود و درست بعد از اذان صبح می دیدی سرود الله اکبر پیدا می شد. یه روز بچه ها کمین کردند خواستن غافلگیرش کنند، نمی دونم شهید روندی از کجا بو برده بود اون شب تخت گرفت و تا اذان صبح خوابید و همه ی نقشه های بچه ها رو نقش برآب کرد.

عجب علاقه به روحانیت جبهه داشت، یکی از خصوصیات دیگرش سکوت معناداری بود که همیشه داشت. فکری غیر از فکر دنیوی تو قاموسش موج می زد.

شهید روندی یک ورزشکار درجه یک هم بود، با اون تن چالاک و چابکش کوه و کمر و بیابون براش توفیری نداشت.

اکبر رو هروقت می خواستی نمک گیرش کنی کافی بود بهش بگی جون "بلال" قسمت می دم.اخه بلال یکی از رفقای بسیار نزدیک اکبر بود که در کربلای شلمچه پرواز را بر ماندن و بقای حق را بر عشق بازی در جبهه ها ترجیح داد.

گردانمون خیلی آدمها رو تجربه کرده بودف عده ای از آنها رفتند و عده ای ماندند و اکنون جذب لایه های اجتماع شده اند و عده ای هم همین حالا با "اکبرها" و "حشمت ها" و "زمانی ها" و "بلال ها" زندگی می کنند.

اکبر هروقت تو دعای توسل به قسمت حضرت حجت(عج) که می رسید نای ایستادن روی پاها رو نداشت و زانوهاشو می گرفت و بلند بلند گریه می کرد.عصر عملیات نصر7 دیدم بدن چند تن از شهدا روی زمین افتاده است، بچه ها داشتند پیشانی های اونا رو می بوسیدند من هم به تقلید از اونا داشتم این کارو می کردم که یک دفعه به پیکر خونین و رشید "اکبر" برخورد کردم، پیکر مطهرش لبخندی زیبا بر لب داشت.

اکبر روندی با وجود شجاعت زیادی که داشت یک آدم محجوب و کم رویی هم بود. در آخرین لحظه های شهادتش هم این موضوع خودشو نشون داده بود. وقتی بدن غرق به خونش رو یافتم با دستانش صورتشو پوشانده بود. شب هنگام نیز که به او سری زدم ، دیدم دستاشو از پهنای صورتش برداشته و داره خالق اسمون مهتابی و پرستاره رو تماشا می کنه! حالا دیدی بچه ها همشون درجه یک یک بودند.

شهید اکبر روندی مهاجر جنگ تحمیلی و از بچه های قصرشیرین همگام با بسیجیان اسلام آباد گردان حمزه سیدالشهداء تیپ مستقل نبی اکرم کرمانشاه را تشکیل داد و در عملیات های متعددی شرکت کردند.سرانجام او در عملیات نصر7 در مرداد1366 در ارتفاعات بلفت عراق دوستان خود را در فراق خود داغدار کرد و به لقاء حق پیوست.

                                                                                                                                           مصیب بیاوندی

 در خلوت هور

نیزارهای "هورالعظیم" در شبهای پر ستاره تابستان عالمی دیگر داشت. بچه های گردان حمزه هم آن شب ها عالمی داشتند به خصوص شهید اکبر روندی که بعضی شبها پس از سرزدن به نگهبانها دیگر تا سحر کسی او را نمیدید. شبی اتفاقاً از کارش سردرآوردم،نیمه های شب بلمی را برداشت و در دل نیزارها و در سکوت زیبای هور تا سحر مناجات میکرد.او سرانجام در یک ظهر غمگین "ارتفاعات بلفت عراق" را به حرکت جاودانه خود تماشایی نمود.

وقتی بغض شهید ترکید

 من از حال شهیدان خواهم گفت.از آن اوج پرواز کبوترها، از آن آهو و آن صیاد بی پروا و از آن آسمان ابری و آن خورشید بی گرما، یاد بچه های جبهه به خیر، یاد روزهای خون وخطر، روزهای پرواز و عروج تا بی نهایت ، یاد لحظه های سرنوشت ، یاد رمزها و رازها، یاد همه ی شهیدان به خیر.

به یاد سرداران خطه کرمانشاه همچون دو برادر شهید(اکبر و عباس روندی) ، آن راست قامتان همیشه جاوید تاریخ، به یاد آن عزیزانی که بوی گل، بوی مهر و یکرنگی با خود داشتند و رفتند.

حاج پورالعجل بسیجی همرزم شهیدان اکبر و عباس روندی در وصف حال این عارفان عاشق می گوید: شهیدان اکبر و عباس روندی دو برادر و دو عارف مخلص، متواضع و سرشار از محبت و صفا بودند. آنها در هر جمعی که قرار می گرفتند، همه را شیفته ی اخلاق خود می کردند. این دو شهید مقید به خواندن "زیارت عاشورا" و "دعای عهد" بودند.اکبر در چادر فرماندهی خود قسمتی را به نام "بیت الاحزان" مشخص کرده بود و شب ها و بعضی روزها در آنجا به رازونیاز با معبود خود می پرداخت. همرزم شهید از گریه های ممتد و بلند و از سجده های طولانی شهید اکبر که زبانزد عام وخاص بود می گوید، از زمانی که شهید اکبر می گفت: "خدایا تو شاهد باش که ما از مردن نمی هراسیم، اما می ترسیم که بعد از ما ایمان را سر ببرند، پس باید همچون شمع بسوزیم و روشنایی بخشیم تا سیاهی و ظلمت رخت بربندد. خدایا هم باید امروز شهید شویم تا فردا بماند و هم باید بمانیم تا فردا شهید نشود."

برادر شهیدان روندی می گوید: برادرم اکبر در سال 1343 در یکی از روستاهای تابع شهرستان قصرشیرین به دنیا آمد. در سال1348 عباس دیگر برادر شهید نیزدر همان روستا متولد شد. به دلیل اشتغال پدرمان در اداره ی بهداری شهرستان قصرشیرین بعدها در این شهر اقامت گزیدیم.

در اوایل انقلاب برادران شهیدم با اینکه سن و سال کمی داشتند در تظاهرات و مراسم سیاسی و مذهبی با روحیه ای خستگی ناپذیر شرکت می کردند. پس از پیروزی انقلاب نیروهای بعثی عراق تهاجم گسترده ای را به مناطق مرزی کشور آغاز کردند و قصرشیرین به اشغال دشمن درآمد و ما به اسلام آباد غرب مهاجرت کرده و در آنجا ساکن شدیم.

اکبر و عباس دفاع از کیان اسلامی میهنمان را مقدم بر هر چیز دیگری می دانستند. آنها به همراه بروبچه های "پایگاه حزب الله" به صورت گروهی به جبهه رفتند. آنها تا زمانی که زنده بودند در همه ی عملیاتهای تیپ مستقل نبی اکرم(ص) شرکت کردند. کردان "احزاب" و یگان دریایی "فتح" تیپ دوم نبی اکرم(ص) سالها شاهد دلاوری ها، ایثارگری ها و حضور عارفانه ی این عزیزان بود.

عباس عاشق حضرت زهرا(س) بود و آرزوی همیشگی اش این بود که مانند آن گل یاس مفقود شود و سال ها دور از انزار خاکیان باشد. در عملیات والفجر9(12/12/64) هر دو برادر در کنار هم جنگیدند. عباس به آرزوی دیرینه اش رسید و در ارتفاعات کوهان سلیمانیه عراق از دیده ها پنهان شد و به اتفاق یار همیشگی اش "مهدی خرسندپور" جاویدالاثر شد.

پدر طاقت فراق یوسف گمگشته ی خود را نیاورد و پس از چند صباحی دار فانی را وداع گفت.

دیگر برادر شهیدان روندی می گوید: در سال1365 فرماندهی تیپ تصمیم گرفت که یک گردان خط شکن دیگر در مجموعه ی تیپ سازماندهی کند. از بچه های پایگاه حزب الله(که اینک دریگان دریایی فتح) جمع شده بودند خواست تا ارکان این گردان را تشکیل دهند. شهید شعبانلو، شهید امینی، شهید اکبر، شهید نصرتی، شهید زمانی، شهید سلیمانی، شهید ظهرابی، شهید شهبازیان، شهید صفریانی، شهید جهان بیگی، شهید میرزایی و... گردان تازه تاسیس حمزه سیدالشهدا را ظرف چند روز به یک یگان شهادت طلب مبدل کردند.

مفقودشدن عباس و فوت پدر خللی در اراده ی شهید اکبر ایجاد نکرد، بلکه مصمم تر از قبل در جبهه حضور پیدا کرد، او در عملیات کربلای5 هفتاد درصد از بینایی چشم راست خود را از دست داد و در عملیات نصر7 در ارتفاعات بلفت عراق در 16/5/66 در حالی که گروهان فجر نیروهای استشهادی گردان حمزه سیدالشهدا(ع) را فرماندهی می کرد هدف اصابت ترکش خمپاره ی نیروهای بعثی عراق قرار گرفت و روح ملکوتی اش مانند کبوتری سبکبال به پرواز درآمد.

مادر شهید در حالی که صدایش می لرزد در وصف پسر مفقودش به آرامی می گوید : "به پسرم عباس گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم. یوسف کنعان من، عزیز دلم من هنوز چشم انتظارم تا تو را یک بار دیگر ببینم."

او دیگر چیزی نمی گوید و در حالی که اشک از چشمانش جاری است، سکوت می کند.

خواهر شهدای روندی نیز درباره ی برادرانش می گوید :"شهید اکبر شب ها اعضای خانواده را جمع می کرد و از قران، احکام و احادیث صحبت می کرد. بعد از عملیات والفجر9 که به منزل آمد برخلاف همیشه تنها بود، او آرام تر از همیشه بود. پرسیدم عباس چه شد؟ گفت: اگر بگویم شهید شده دروغ گفته ام، اگر بگویم زنده است دروغ گفته ام و اگر بگویم اسیر شده دروغ گفته ام. همه از حرفهای شهید اکبر متحیر بودیم. چشمان لبریز از اشکش فراقی بزرگ را گواهی می داد. حلقه های اشک برروی گونه اش غلطید، "بغض شهید ترکید" و با صدای لرزان اما آرام گفت: "مگر خون ما از خون امام حسین رنگین تر است؟ مگر خون عباس از خون عباس کربلا گران تر است؟ همه باید قربانی اسلام شویم. عباس نیز..."

دیگر برادر شهید می گوید: روزی شهید اکبر از نماز جمعه برمی گشت. او شاخه ی تاک خشکیده ای را به همراه داشتف در حالی که برلبانش لبخندی آرام اما دیدنی نقش بسته بود گفت: "این درخت را می کارم، اگر روزی رشد کرد و ثمر داد و در آن زمان من نبودم، از آن بخورید و برایم قرآن بخوانید." هم اکنون ا درخت بیست ساله شده و درختی پربار و پرمیوه است.

حاج محمد نجفی مداح اهل بیت(علیهم السلام) همسنگر شهدای روندی می گوید: جزء گروهان فجر بودیم. در اردوگاه تیپ برای چادر فرمانده گروهان شاخه ای از برق کشیده بودند. موتوربرق ضعیف بود و نمی شد از آن برای تمام چادرهای اردوگاه برق کشید، شهید اکبر پس از اینکه در جریان امر قرار گرفت از این اقدام ناراحت شد.عصر همان روز برق چادر خود را قطع کرد. گفت که این انصاف نیست که من در روشنایی و شما در تاریکی باشید.

آن دو مانند دو گل بهشتی و دو پرنده ی عاشق بودند. زمانی که آوای جنگ برمی خواست . قافله های شهادت را می خواند آنها سبکبال به سوی جبهه پرمی کشیدند. آن دو به معنای واقعی کلمه شیفته ی "شهادت" بودند.

عباس در شب عملیات والفجر9 لحظه ای از ذکر "یازهرا" غفلت نورزید تا اینکه در یک نبرد خونی پیکر نحیفش در دل صخره های کوهان جای گرفت.

شهید اکبر نیز پس از عروج برادر، به مانند پاره ی آتش مهارنشده ای می ماند که برای گذر از اقیانوس های مواج و نیل به برادر و یار دیرینه اش هر لحظه بال می گشود و در کربلای5 حتی تا مرز شهادت پیش رفت. او پس از 17 ماه مجاهدت و انتظار دیدار برادر در یک عصر غمگین ارتفاعات بلفت عراق را به حرکت جاودانه ی خود تماشایی نمود. آنها رفتند اما خیمه های گردان های حمزه سیدالشهدا(ع) هیچ گاه نام و یاد آنها را فراموش نکرد.




هیئت تحریریه وصال شهدا ::: شنبه 87 اردیبهشت 21::: ساعت 8:7 صبح
صلوات نذر لاله های شهید :
صلوات