سفارش تبلیغ
صبا ویژن


*بسم رب الشهدا*

                                    

*صحبتی با شهید جلال نصرتی*

 وقتی اشک می آید ،یعنی تو مرا خوانده ای!

وقتی پاهایم آرام آرام پله های مزار(مزار شهدای گمنام)را بالا می روند ،یعنی تو مرا دعوت کرده ای !

مگر نه اینکه تو هم نام داری ،هم نشان ! پس نشانه هایت کجا رفته اند ؟! مگر نه اینکه تو گمنام نیستی، پس نامت کو ؟؟چرا شهر دیگری سراغ از شهید نصرتی نمی گیرد ؟

یا شاید تو دیگر به شهر ما سری نمی زنی ؟!

این بالا که نشستم دیدم چقدر گمنامی !چقدر زود از خاطرمان رفتید و به خاطره ها پیوستید ،خاطره هایی که از مرور کردنشان عاجزم.

تو همان شاهد شهری و شهر بی تو چقدر کمرنگ است ...چرا مرا خواندی ؟چرا قلمم را به راه انداختی ؟؟قلمی که مدت هاست در سکوت مانده است .من که تو را نمی شناسم ،فقط اسمت را شنیده ام ،قلمم نیز با تو بیگانه است ، پس چرا خواندیش ؟؟

خواندی تا دوباره از غربت غریب ِ بی دردی بنوسید ؟

 خودت که علاجش را بهتر می دانی !! "درد بی درمان علاجش آتش است ! "

نه! دردمان فقط بی دردی نیست ! دردمان؛ درهای مقطعی است که هر کدام گوشه ای از ذهنمان را مشغول کرده و آن درد عمیق را از یاد برده است ....

 

بگو  دل با غم  ِ ماندن چه سازد ؟

که  این   ماتم  دلم را می گدازد .

 

آری ! درد ماندن ....تا کی باید بمانیم ؟تا کی باید در بند تعلقات دنیا بمانیم ؟

از بس رنگ تعلق گرفته ایم، با یکرنگی بیگانه گشته ایم !!

 اما باز هم بیا ، باز هم سراغی از غریبه ها بگیر ،باز هم سری به شهرمان بزن ، که اگر تو بیایی خدا بیشتر تحویلمان می گیرد !!

 

دل نوشته از خواهر غلامی

 




هیئت تحریریه وصال شهدا ::: شنبه 86 مهر 7::: ساعت 8:5 عصر
صلوات نذر لاله های شهید :
صلوات