سفارش تبلیغ
صبا ویژن


سلام. پست امروزکالمه خیلی جالبی بین دو دوسته. ترجیح میدم بدون هیچ مقدمه ای خودتون پست رو بخونید و روی هر جمله فکر کنید.....

فقط با عرض معذرت به خاطر طولانی بودن در دو پست خلاصه شد.
** سلام، شنیدم داری می ری سفر، کجا به سلامتی؟
*سلام، آره، از کی شنیدی؟
** چه فرقی می کنه، خبرا زود می رسه! حالا کجا میری، نمی شه ماهام بیایم.
*چرا نمیشه، داریم می ریم طرفای جنوب،
** چه خوب.... می گن آب و هوای جنوب توی این فصل سال خوبه، لنج سواری و از این حرفها دیگه ها....؟؟؟
*(با یه لبخند) خب آره، هواش بد نیست. ولی سفر ما...
** رفیق بی معرفت شدی ها، بابا یه خبرم به ما می دادی. حالا با کی می خوای بری؟
*اردویی می ریم، با بچه ها!
** ای بابا حوصله داری ها.... کی سوار اتوبوس میشه. اگه منو هم تو جمع رفقا بپذیری ماشین میارم و بریم کیف و حال... سیستم روش نصب کردم باقلوا، صداش تا 10 کیلومتری میره... اینجوری راحت تره، هر جا هم میلت بکشه می زنی کنار و بساط کباب و .... چی می گی؟
*من به بچه ها قول دادم. داریم با هم میریم.
** مگه من گفتم با بچه ها نریم. اصلا مگه دوستای دانشگات نیستن؟
*چرا!
**خب من اکثرنشون رو می شناسم. 7 نفر بیشتر می شین؟
*آره
**آره؟؟؟!!!!! بابا فک کنم باید بریم یه ماشین ون دست و پا کنیم. تو ون که دیگه جاشون می شه؟
*نه
**نه؟؟!!! داری اذیت می کنی ها!!!
*ای بابا، چه اذیتی! دوستای من 36،37 نفرن و غیر از اتوبوس توی هیچ ماشین دیگه ای جاشون نمیشه
** پس بگو دارم می پیچونمت که نیای، چرا لقمه رو دور سرت می چرخونی برادر من!!!
*من کی همچین حرفی زدم. تو اصلا به من مهلت دادی. اردوی ما اردوی راهیان نور جبهه های جنوب کشوره که از طرف بسیج دانشجویی تدارک دیده شده و ما هم جزءشون هستیم. شمام اگه بیای قدمت روی چشم
**ای بابا، اینو از اول بگو
*مگه مهلت دادی تو؟؟!!!
** سکوت.....
*چرا ساکت شدی؟؟؟
** میگما حوصله داری توام، میری اونجا چیکار.؟؟ اونجا چی داره اصلا غیر یه مشت خاک، خب تو کوچه و خیابون و کوه هم پر خاکه، توی اون گرما، اونم اردویی.... واقعا گاهی اوقات به عقلت شک می کنم
*(باخنده) عقل می گفت که دل مسکن و ماوای من است                            عشق خندید که یا جای تو یا جای من است
** منظور؟؟
*اونجا فقط خاک نیست. اونجا یه دنیایی که فقط باید بیای و ببینی
** خب جنابعالی پارسال رفتی و دیدی، چی عایدت شد؟
*خیلی چیزا
** یکیش رو بگو
*آدم شدم
**هه! مگه آدم نبودی؟
*می دونی، اونجا از دنیا بریده می شی. نمی دونم اونجا چی داره که دل کندن ازش مثل بالا رفتن از کوه قاف سخته. پارسال بار اولم بود. خام بودم و نمی فهمیدم ولی امسال میدونم دارم میرم کجا. می دونم به بهشت دعوت شدم
**تا اونجایی که ما شنیدیم گفتن بهشت نهرهای روان دارد و درختان سر به فلک کشیده و ... اینجا که فقط خاکه! لابد بهشت خاکی
*بستگی داره بهشت رو توی چی ببینی؟؟؟
**لااقل بهشت رو توی یه مشت خاک نمی بینم که دو دهه پیش یه عده رفتن و جنگیدن و تمومم شد.
*جنگیدن و تموم شد؟؟؟
** خب آره دیگه.
*هیچ می دونی اونایی که اون موقع رفتن و جونشون رو به خاطر امروز من و تو دادن چقدر از الان سن من و تو جوون تر بودن؟؟؟ هیچ می دونی اونا هم آرزوهایی داشتن، هیچ می دونی خیلی هاشون هنوز بچه تازه به دنیا اومده شون رو ندیده بودن، خیلی هاشون نوعروس دو روزه شون رو جا گذاشته بودن؟ می دونی....
**ای بابا، همه ی این حرفها رو از بس شنیدم از برم، می خواستن نرن، کی مجبورشون کرده بود؟؟؟
*اگه اونا نمی رفتن، مطمئنی تو الان اینجا بودی؟ مطمئنی توی این آرامش بودی؟
**بی خیال بابا، تو برو خوش باش، شاید رفتی رو مین و یه جانباز 30،40 درصد شدی و راحت رفتی ارشدت رو هم گرفتی(خنده بلند)
*اونا بدون هیچ چشم داشتی رفتن. خیلی هاشون اول و دوم دبیرستان بودن، خیلی هاشون شبانه درس خوندن. چرا؟ به خاطر اینکه لذت جهادی رو که خدا توی قرآن فرموده از دست ندن. به خاطر اینکه شنیده بودن اگر می خوان به حسین شهید(ع) اقتدا کنن برن و توی کربلای ایران جهاد کنند تا علی اکبر وار شهید بشن. اون موقع که به اونا کاردانی و کارشناسی نمی دادن؟؟؟؟
**چه فرقی می کنه الان به بچه هاشون می دن، به جانبازا می دن، می دونی توی دانشگاهها چقدر سهمیه ای داریم؟؟
*بهتره اینجوری بگیم، می دونی چقدر توی اون سال ها ما شهید دادیم؟؟؟؟
**سکوت....
*به خدای احد و واحد که تموم سهمیه های دانشگاه رو به یه فرزند شهید بدن ارزش یه بار بابا رو صدا کردن و جواب شنیدن رو نداره
** اما خیلی از بچه های شهید...




هیئت تحریریه وصال شهدا ::: شنبه 89 فروردین 7::: ساعت 4:58 عصر
صلوات نذر لاله های شهید :
صلوات 

  *بله، بله، توی هر مقوله ای ما استثنا هم داریم. پسر نوح هم پسر پیغمبر خدا بود ولی....! نمی تونیم منکر بقیه بشیم. اونا رفتن تا ذره ای از خاکشون به اشغال دشمن نیفته، اونا رفتن تا امروز آمریکایی توی این خیابونا قدم نزنه و به ریش من و توی جوون مملکت بخنده، اونا رفتن که امروز کسی چادر از سر مادر و خواهرشون نکشه! اونا برای هیچ مادیاتی نرفتن.. هیچی... شهدا فقط عاشق بودن! عاشق و بیقرار رسیدن به معبود. چون ایمان داشتن وقتی خدا توی قرآنش اجر جهاد فی سبیل الله را لقا خودش و خیلی اجرهای دیگه قرار داده به وعده ش عمل میکنه. تو می دونی اون جانباز به کپسول اکسیژنی که همیشه بهش آویزونه، افتخار می کنه، یعنی چی؟؟؟؟ می دونی وقتی گریه می کنه که ای وای جا موندم یعنی چی؟؟ می دونی وقتی می بینه امثال من و تو موهامون و تیپمون رو بدون اینکه بدونیم داریم چیکار می کنیم به ریخت های وحشتناک و مضحک دربیاریم ، چه زجری می کشه؟؟؟ ترجیح میده با اون کپسول اکسیژن که مدال افتخار خودش می دونه هیچ وقت از خونه بیرون نیاد که مای جوون امروز زخم بیست سال پیشش رو جای مرهم نمک بپاشیم.....

اونوقت تو می گی مادیات، سهمیه.... بذار از قول یکی خاطره ای رو برات بگم. عزیزی می گفت. جنگ تموم شده بود. و تفحص شهدا چند سالی بود شروع شده بود. یه روز از زیر خروارها خاک پیکر مطهر شهیدی رو پیدا میکنن. وقتی لباس ها پاره و پوسیده شده رو کنار میزنن تا اسکلت رو داخل کیسه ها بریزن روی قفسه سینه شهید دو تا کتاب " ادبیات " و " علوم " دبیرستان رو پیدا می کنن....
تو بگو! اینم نگران سهمیه ی دانشگاه بچه ش بوده؟؟؟؟ این خودش بچه بوده و ما امروز باید غبطه بخوریم که اون با نصف سن ما به کجا رسیده و چی رو فهمیده که اومده هم جهاد کنه هم تحصیل.. خودت بگو، آیا امثال من و تو امروز با هزار غر و لند ادامه تحصیل نمی دیم؟؟؟ اما اون نوجوون...! به درجه ای از عشق رسیده که من و تو امروز حتی اول راهش هم نیستیم. من و تو خیلی چیزها رو نمی دونیم. من و تو هیچ وقت نمی تونیم درک کنیم وقتی پدری بچه یک ساعتش رو توی دستاش می گیره وبعد از چند دقیقه له له می زنه و پرپر می شه، اونم به خاطر اینکه پدرش شیمیایی بوده و اونم از این نقل و نبات دشمن بی بهره نبوده، چه حالی داره. وقتی بچه رو می بره که خاک کنه ازش جواز دفن می خوان. میگه بابا این بچه همه ش یک ساعت زنده بوده، جواز دفن برای چی؟؟ اما اونا بازم زیر بار نمی رن و میگن برای ما مسئولیت داره. وقتی برمی گرده دکتر بیمارستان به خارج از کشور پرواز داشته و تا دو سه روزه دیگه برنمی گرده که جواز دفن رو صادر کنه، کلی خواهش و التماس هم به نتیجه ای نمی رسه! با جنازه ی بچه ی یه ساعته روی دستش خیابونا رو طی می کنه و اشک می ریزه. آخر سر ناچار با جنازه بچه ش برمی گرده خونه.....
**خب بقیه ش؟؟
*بغض امونم نمیده؟
**خواهش می کنم بگو
*بچه رو می بره و با قندانش می ذاره تو جایخی یخچال، و ساعت ها پای یخچال می شینه و گریه می کنه... من وتو می تونیم حالش رو درک کنیم. توی اون موقعیت می تونیم دووم بیاریم؟؟؟ ناچار توی باغچه خونه ش بچه یک ساعتش رودفن می کنه!!!
**اینی که گفتی حقیقت داره؟؟؟؟
*حقیقت محضه...
**اما... چطور میشه آخه... یه بچه شیمیایی....
*تن اون بچه پر از آبله بوده، خاک کردن بچه ش به کنار، چطور باید به زنش می گفته که چشم انتظار بچه ش و شوهرش بوده....

به خدا خیلی از این چیزها رو ما نمی دونیم. چه بسا خیلی از رشادت ها بالاتر بوده و ما ازش بی خبریم. حتی اسمی هم ازشون نمیاریم. یادته چندوقت پیش که شهدای گمنام رو آورده بودن توی یکی از دانشگاهها دفن کنن،چه اتفاقی افتاد؟؟ یادته دانشجوها اعتراض می کردن به دفن شهدای گمنام توی دانشگاه... دلم می خواست بزنم توی گوششون و بگم آخه آدم ناحسابی اون جونش رو داد و کیلومترها خاک به تو برگردوند، حالا تو داری واسه همش دو متر جا برای دفن اون شهید اعتراض می کنی؟؟ اونم جایی که مال تو نیست. تو توی این دانشگاه درست رو می خونی و میری...اما دریغ از یه بند انگشت قدر دانی... اینا رو مبینیم و دلمون می سوزه، با اینکه هیچی از جنگ و جبهه و اون سال ها نمی دونیم. حالا تو فکر کن که یه بازمانده از جنگ این چیزها رو ببینه چه زجری می کشه....
** خب......
*خب چی؟؟؟
**هیچی
*ایشالا خدا کمکمون کنه تا همه مون به راه راست هدایت بشیم. من دیگه باید برم. فردا صبح اول وقت اگه خدا بخواد عازمیم و من هنوز هیچ کاری نکردم. حتی ساکم رو هم نبستم.
**باشه، برو
*پس یاعلی
**رضا....
*جانم؟
**اگه یکی بخواد ادم بشه، براش جا دارین؟؟
*مخلصش هم هستیم...........




هیئت تحریریه وصال شهدا ::: شنبه 89 فروردین 7::: ساعت 4:53 عصر
صلوات نذر لاله های شهید :
صلوات 

دلم برای جبهه تنگ شده است

دلم برای جبهه تنگ شده است.چقدر جاهای هموار کسالت آورند.من از یک نواختی دیوار ها دلم می گیرد.می خواهم بر اوج بلندترین سخره بنشینیم ، آن بالا  به آسمان نزدیکترم  ومی توانم لحظه های تولد باران را پیش بینی کنم.

دلم برای جبهه تنگ شده است.آن حا معنویت به درک نیامده بسیار است .آن جا ما مقابل آسمان می نشینیم وزمین را مرور می کنیم وبه اندازه چندین چشم معجزه می بینیم.چقدر تماشای دور ها زیباست.

دلم برای جبهه تنگ شده است .در کوچه های بن بست ،سکوت بی معناست.در کوچه های بن بست یک ذره آفتاب به دست نمی آید.ما هر روز به انتها می رسیم ودر های آرامش باز می شوند ومیز ، مهربانی ما را با یک لیوان شربت خنک تمام می کند.وقتی یک جرعه  آب صلواتی  عطش را می خشکاند ، دیگر به من چه که کوکا خوشمزه تر از پپسی است.باید گذشت ،باید عطش وسنگلاخ را تجربه کرد.آسایش از مقصد دورمان می دارد.اسب من به آسمان نگاه می کند .چقدر هوای جبهه دل انگیز است .مردان جبهه چه حال وهوایی دارند .چه سربلند وبا نشاط می ایستند .برویم سربلندی بیاموزیم .اهای...... با شماییم.!چه کسی از اتوبوس های دو طبقه دلش گرفته است.؟چه کسی می خواهد با تفنگ عکس بگیرد؟چه کسی باور دارد از بالاست.؟ما به بالا می رویم.سنگرها ییلاق تفکرند.

دلم برای جبهه تنگ شده است.بیا به جبهه برویم.من آنجا  را یک بار بوییده ام.آنجا رطوبت مطبوعی دارد که به ایستادگی درخت کمک می کند.

دلم برای جبهه تنگ شده است .امروز دوباره کسی را آوردند که سر نداشت.




هیئت تحریریه وصال شهدا ::: شنبه 88 دی 19::: ساعت 12:3 عصر
صلوات نذر لاله های شهید :
صلوات 

هوالحق

سلام به همه منتظران و عاشقان شهادت ...

بعد از یه مدت نسبتا طولانی دوباره برگشتیم که یه دستی به سر و روی وبلاگ بکشیم ...

یه معذرت خواهی اساسی به همه ی اعضای موسسه فرهنگی وصال شهدا (وصال نور) خصوصا اعضای گروه آی تی و هیئت تحریریه به خاطر کم کاری و غیبتم در کارها بدهکارم که از همین جا از همشون میخوام منو ببخشند و دعا کنند که به خاطر این کم کاری شرمنده شهدا نباشم و بتونم جبران کنم .

منتظر مطالب جدید ما باشید ...

کوچیک همه اعضای موسسه فرهنگی وصال شهدا کرمانشاه -  مسئول هیئت تحریریه

خیلی التماس دعا - یا علی مدد




هیئت تحریریه وصال شهدا ::: چهارشنبه 87 شهریور 6::: ساعت 12:23 عصر
صلوات نذر لاله های شهید :
صلوات 

اواخر سال شصت و دو بود. شب عملیات، آرام و بی سر وصدا داشتیم می رفتیم طرف دشمن، سر راه یکهو خوردیم به یک میدان مین. خدایی شد که فهمیدیم میدان مین است، وگرنه ما گرم رفتن بودیم و هوای این طور چیزها را نداشتیم. بچه های اطلاعات عملیات،اصلاً ماتشان برده بود. آنها موضوع را زودتر از من فهمیدند وقتی بهم گفتند، خودم هم ماتم برد. آن طرف میدان مین شبح دژ دشمن توی چشم می آمد.

کمی عقب تر از ما، تمام گردان منتظر دستور حمله بودند. هنوز از ماجرا خبر نداشتند. بچه های اطلاعات خیره خیره نگاهم می کردند.

گفتند: چکار می کنی حاجی؟

گفتم : می بینین که! هیچ راه کاری برامون نیست.

گفتند: یعنی...........بر گردیم؟!

چیزی نگفتم، متوسل شدم به حضرت صدیقه ی طاهره(س). به سجده افتادم روی خاکها، و باز گفتم : شما خودتون تو همه ی عملیات ها مواظب ما بودین، یکدفعه رفتم نزدیک بچه ها ی گردان. حاضر و آماده نشسته بودند و منتظر دستور حمله بودند.

بدون معطلی دستو حمله دادم. آن شب به لطف و عنایت بی بی دو عالم (سلام الله علیها) بچه ها تا نفر آخرشان از میدان مین رد شدند. حتی یکی از مین ها هم منفجر نشد.دیدن آن میدان مین، واقعاً عبرت داشت. روی تمام مین ها جای رد پا بود.بعضی حتی شاخکهاشان کج شده بود، ولی الحمدالله هیچ کدام منفجر نشده بودند. چند روز بعد از عملیات مین ها را امتحان می کنند ومی بینند آن حالت خنثی بودن میدان مین بر طرف شده است!

 

                                                                                                  بر گرفته از کتاب خاکهای نرم کوشک -به نقل از علی اکبر محمدی پویا




هیئت تحریریه وصال شهدا ::: چهارشنبه 87 اردیبهشت 18::: ساعت 1:14 عصر
صلوات نذر لاله های شهید :
صلوات 

هر روز به نام یکی از اهل بیت(ع)حرکت خود را آغازمی کردیم. آن روز هم رمز حرکت به نام آقا امام رضا(ع) بود. منطقه شرهانی رنگ وبوی مشهدالرضا گرفته بود...

یک شهید کشف شد اما هیچ مدرکی برای شناسایی نداشت ،برگه ای همراه شهید بود که جمله ای روی آن نوشته شده بود که پیام آن روزبود:"هرکه شود بیمار رضا والله  شود دادار خدا" بچه ها آن روز خود را رو به قبله، درپشت پنجره فولاد احساس می کردند... 

"اللهُمَ صَل ِ عَلی  عَلی بن ِ موسی الر ِضا الُمرتضی، اَلاِمام ِ التَقی النقی وَ حُجَتُکَ عَلی مَن فوقَ الارض ِ وَ مَن تَحتَ الثَری، اَلصِدیق ِ الشَهیدة ، صَلواة  کَثیرةً تامة ً زاکیة ً متواصلة ً متواترة ً مترادفة ً کَاَفضَل ِ ما صَلیتَ عَلی اَحد ٍ مِن اولیائِک"

                                                                                                                                                                              

                                                                                                                                                                کتاب نشانه-خاطرات محمد احمدیان




هیئت تحریریه وصال شهدا ::: چهارشنبه 87 اردیبهشت 18::: ساعت 12:49 عصر
صلوات نذر لاله های شهید :
صلوات 

در عملیات کربلای چهار ترکش به سرم اصابت کرد و به همین دلیل از نعمت گویایی محروم شدم و تلاش پزشکان هم موثر واقع نشد .هرطور بود خود را برای عملیات کربلای پنج به جبهه رساندم .قبل از عملیات در خواب دیدم در مسجد هستم ؛بچه های گردان و شهید حاج محسن عینعلی –جمعی لشگر انصار الحسین (ع)- هم حضور دارند و شهید حسن محمدقلی به مداحی مشغول است .در آن هنگام دو سید نورانی وارد مجلس شدند و در کنار حاج محسن نشتند .یکی از آن ها فرمود "حاج محسن ،چرا قاسم مداحی نمی کند ؟؟" و ایشان جریان مجروحیت من را برای آن ها تعریف کرد .

وقتی آن ها خواستند مجلس را ترک کنند ،یکی از آن بزرگواران دستی بر سرم کشید و گفت :" به خاطر مادرم زهرا(س) بخوان ."

از خواب پریدم و متوجه شدم که شفا پیدا کرده ام .اولین جمله ای که بر زبانم جاری شد " بسم الله الرحمن الرحیم " بود .

بر اساس خاطره ای از سردار شهید محمدی دوست .(کتاب یک جرعه آفتاب " )




هیئت تحریریه وصال شهدا ::: چهارشنبه 87 فروردین 21::: ساعت 12:48 عصر
صلوات نذر لاله های شهید :
صلوات 

« هوالمستعان»

مکاشفه: رؤیت حضرت زینب «س»

همسر شهید برونسی در خاطره ای می گوید: یک بار شهید برونسی خاطره ای از جبهه برایم تعریف کرد و گفت: «کنار یکی از زاعه های مهمات سخت مشغول کار بودیم؛ تو جعبه های مخصوص، مهمات می گذاشتیم و درشان را می بستیم0 یک دفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه با چادر مشکی! داشت پا به پای ما توی جعبه ها مهمات می گذاشت پیش خودم فکر کردم حتما از این زنهایی است که می آیند جبهه به بچه ها نگاه کردم، مشغول کارشان بودند و بی تفاوت می رفتند و می آمدند0 انگار اصلا آن زن را نمی دیدند  قضیه عجیب برام سوال شده بود0 موضوع عادی به نظر نمی رسید0 کنجکاو شدم بفهمم جریان چیست؟ رفتم نزدیکتر تا رعایت ادب شده باشد0 سینه ای صاف کردم و خیلی با احتیاط گفتم خانم، جایی که ما مردها هستیم، شما نباید زحمت بکشید0 رویش طرف من نبود، به تمام قد ایستاد و فرمود: مکر شما در راه برادرم زحمت نمی کشید؟ یک آن به یاد امام حسین(ع) افتادم و اشک تو چشمام حلقه زد. واقعا خدا به من لطف کرد که سریع موضوع را گرفتم و فهمیدم جریان چیست0 بی اختیار شده بودم و نمی توانستم چه بگویم آن خانم همانطور که رویش آن طرف بود فرمود: هر کس که یاور ما باشد، البته ما هم یاریش می کنیم0»

 

                                                                                                  خاک های نرم کوشک، ص 201 و 202

                                       **  شادی روح شهدای غریب غرب ،صلوات **




هیئت تحریریه وصال شهدا ::: شنبه 86 بهمن 20::: ساعت 3:24 عصر
صلوات نذر لاله های شهید :
صلوات 

« هوالمستعان»

تفحص:
هر روز وقتی بر می گشتیم، بطری آب من خالی بود، اما بطری (شهید) مجید پازوکی پر بود. توی این حرارت آفتاب لب به آب نمی زد. همش دنبال یک جای خاصی می گشت. نزدیک ظهر، روی یک تپه خاک با ارتفاع هفت هشت متر نشسته بودیم و دیدیم که مجید بلند شد. خیلی حالش عجیب بود تا حالا این طور ندیده بودمش؛ هی می گفت پیدا کردم این همون بلدوزره و... 
یک خاکریز بود که جلوش سیم خاردار کشیده بودند، روی سیم خاردار دو شهید افتاده بودند که به سیم جوش خورده بودند و پشت سر آن ها چهارده شهید دیگر.مجید بعضی از آن ها را به اسم می شناخت مخصوصا آنها که روی زمین افتاده بودند مجید بطری آب را برداشت، روی دندان های جمجمه می ریخت و گریه می کرد و می گفت: « بچه ها! ببخشید اون شب بهتون آب ندادم.به خدا نداشتم ! تازه، آب براتون ضرر داشت...» مجید روضه خوان شده بود و... .

خاطرات محمد احمدیان

 از کتاب نشانه




هیئت تحریریه وصال شهدا ::: شنبه 86 بهمن 20::: ساعت 3:22 عصر
صلوات نذر لاله های شهید :
صلوات 

یا معین الضعفا

 مثل همیشه نماز جماعت صبح و زیارت عاشورا را خواندیم . باید آماده حرکت به سمت محل تفحص می شدیم که داخل خاک عراق بود .رمز حرکت آن روز به نام امام هشتم نامگذاری شد:"یا امام رضا (ع) " . حرکت کردیم وبا مدد از آقایمان کار را شروع کردیم .تا عصر ، هشت تا شهید را بچه ها بوسیدند!چند تا شهید هویت داشتند و چند تا شهید هم گمنام . بچه ها مشغول بررسی پیکر مطهر یک شهید گمنام بودند تا شاید مدرکی از هویت او را پیدا کنند .

خط سبز رنگی پشت پیراهنش نمایان شد،

پیراهن را کنار زدیم ....

نوشته شده بود "یا معین الضعفا " .....

خاطره از محمد احمدیان




هیئت تحریریه وصال شهدا ::: جمعه 86 خرداد 11::: ساعت 5:0 عصر
صلوات نذر لاله های شهید :
صلوات 

   1   2      >